عذاب

عبدالحميد غلامي
abdolhamid_borkhes@yahoo.com

عذاب
آنروز وقتي كه پيرمرد با آن موهاي خاكستري‌اش و بقيه‌ي مردها، دست‌خالي به ساحل آمدند، شيارهاي عرق دم‌ به دم روي پيشانيشان نقش مي‌بست و پلك‌هايشان مانند پلك‌هاي يك ميت همانطور وا مانده و نگاهايشان گويي همانجا روي تن ماهي‌هاي مرده مانده بود و هيچكدام رمقي نداشتند تا با آن بتوانند كلماتي را كه لاي دندان‌هايشان گير كرده بود ادا كنند. موجي از واژه‌هاي گنگ در ذهنشان غوطه مي‌خورد و همه‌ي آن مردها لال شده بودند مثل آقاي حسني- كه چند سال پيش بر اثر تصادف لال شده بود- و هر روز مي‌آمد و صيد ماهيگيرها را يكجا با ماشين مي‌برد به شهر.
امروز سومين روزي بود كه مردها ماهي‌هاي مرده صيد مي‌كردند و همانروز بود كه آقاي حسني هم به ده نيامد. مردها با سرهاي رو به پايين و با گام‌هاي كم رمق به سمت ده به راه افتادند. جلوتر كه آمدند بيشتر مردم ده- پهلو به پهلوي هم- مردها را پيشاپيش در ذهن خود با دستاني پر يا خالي كه حاكي از خبرهايي خوب يا بد بود به پيشواز آمده بودند.
وقتي همگي با سرهاي رو به پايين به ده آمدند، ده در سكوت ممتدش، با صداي كم‌رمق و گنگ موج‌ها شكسته مي‌شد. در حدود آن بيست خانه‌ي ده با آن يك مغازه بقالي و آن حسينيه كوچك كه سه روز است غرق شده‌اند در سؤالي يكه و بزرگ براي آنها.
ششم محرم بود. آن شب درون حسينيه شيخ روي منبر بود و همه‌ي تن مردها و زن‌ها گوش شده بود كه شايد شيخ چاره‌اي بينديشد.
شيخ ذكر مصيبتش را تمام كرده بود و مردها و زن‌ها گريه‌شان را براي امام حسين با گريه‌هاي بدبختي تازه‌شان در همه قاطي شده بود و حسينيه پر شده بود از صداي گريه كه كم‌كم مي‌رفت تا سكوت آرام‌آرام جاي آن گريه‌ها را بگيرد و گرفت كه شيخ در ادامه قرائت آيه اذا اصابتهم مصبيته و توضيحاتش گفت:« به ياد يك حديث افتادم كه خداوند سه كار را در ماه محرم به شدت نهي كرده، البته خداوند متعال همه‌ي كارهاي زشت و همه‌ي گناهان را نهي كرده اما اين سه كار را اكيداً در اين ماه نهي مي كند؛ اول شراب‌خواري، دوم زنا، سوم يتيم‌ آزاري است و مي‌گويدكه اگر كسي خداي نكرده انجامشان دهد، عذاب الهي به شدت دامنش را مي‌گيرد و مي‌گويد بترسيد از عذاب آنها اول در دنيا سپس در آخرت» سپس شيخ دست به دعا برداشت و همگي آمين گفتند.
همه‌ي مردم ده داخل حسينيه بودند به جز پسر پيرمرد موخاكستري كه تازگي‌ها از شهر آمده و مي گفت كه كار شركت تعطيل شده.
همه‌ي مردها بعد از مراسم در خانه‌ي شيخ جمع شدند كه شور كنند.
گوش همه به شيخ بود كه شيخ بعد از مقدمه رو به پيرمرد كرد و گفت:« از سَرُّ و سَرِ پسرت خبر داري يا نه».
-«شيخ چه سَرُ و سِري»
-«امشب همه دور هم جمع شديم كه مي‌خواهم مطلب مهمي را بگويم- و رويش را به سمت پيرمرد كرد و ادامه داد- پسرت هر روز غروب از ده غيبش مي‌زند و مي‌رود طرف‌هاي ساحل كنار سنگهاي سفيد همانجا كه پارسال يك قايق شكسته پيدا شد و مشروب مي‌خورد.».
پيرمرد مو خاكستري لبان خشكش روي هم رسوب كرده بود و مي‌رفت تا در قاب چشم‌هاي همه‌ي مردها آب شود. مردي كوسه كه بغل دست پيرمرد نشسته بود گفت: «اين چند وقتي كه آمده كمي به رفتارش مشكوك شدم تا اين‌كه رفتم سراغ پاتقش همانجا بود كه آنها را پيدا كردم.»
همگي به صداقت و سادگي مرد كوسه ايمان داشتند و پيرمرد ديگر حرفي نداشت رو به شيخ كرد و گفت« خدا به حق اين ماه كمرش را بشكند. زمينگيرش كند كه حرمت ماه خدا را مي‌شكند حالا، حالا بايد چكار كنيم؟»
ذهن مردها گم شده بود در لاي كلماتي كه شيخ امشب بعد از ذكر مصيبت گفته بود و همه مانده بودند در اگر و اماهايي كه…
سكوت ممتد خانه‌ي شيخ با واژه‌هاي دريا، موج، عذاب و … در اذهان مردها شكسته مي‌شد.
شيخ در بحبوحه‌ي كلنجار مردان با آينده‌ي تقديرشان گفت:« اين قضيه همين‌جا بين ما مردها مي‌ماند، اما شماها بايد فردا برويد دريا تا ببينيم چه مي‌شود».
مردها يكي‌يكي با سكوتي سنگين خانه‌ي شيخ را ترك كردند و پيرمرد و مرد كوسه به كنار سنگهاي سفيد همانجا كه پاتوق پسر پيرمرد شده بود رفتند و صداي شكستن شيشه‌هايي در صداي امواج گم مي‌شد.
هفتم محرم آنروز كه دوباره همه‌ي ماهي‌ها قبل از اين كه در تور بيفتند مرده بودند و دريا مثل روز پيش سياه و بدبو شده بود و همه مردان چشم دوخته بودند در درياي سياه و غرق شده بودند در فرداهايي كه با لايه‌اي از سياهي رنگ شده بود در اذهان آنها و صورت‌ها پرچين شده بود از خشم از خشمي كه نمي‌خواستند در حضور پيرمرد بروزش دهند. اما چين‌ها با آن شيارهاي عميقش و چشم‌هايي كه درون كاسه‌شان گود رفته بود همگي در ذهن پيرمرد تجسم عيني پسرش بود. ده لبريز شده بود از سكوتي تلخ كه شبانه با گريه و شيون و سينه‌زني مردان براي مدت كوتاهي آن سكوت شكسته مي‌شد.
هفتم محرم بود و محرم حوالي آن بيست خانه‌، بدون عروسي قاسم برگزار شد كه در ذهن زنان و مردان از عروسي به آن شكل غم انگيزش نمي‌توانستند تجسم كنند. آن شب مراسم تمام شده بود و مردان در خانه‌ي شيخ جمع شده بودند و حالا پيرمرد زمرمه‌هايي مي‌شنيد و حس مي‌كرد كه آن چيزي كه از ديشب تا به امروز مردان در ذهن خود هزار بار با‌ آن كلنجار رفته بودند ولي در حضور او چنان عريان و برهنه‌اش نكرده بودند. مي‌خواست عريان شود و محور همه‌ي زمزمه‌ها براي او، نه پسرش كه خود او بود و حس مي‌كرد از ديشب تا به حال چند چين در صورتش بيشتر و تارهايي ديگر از موهايش سفيد شده.
شيخ كه به زمزمه‌ها پايان داده بود با لحني كه گرفته بود مثل آن شب و گويي از جايي دورمي‌آمد گفت:« از آنچه كه مي‌ترسيدم به سرم آمد- چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد- همه‌ي ما دچار عذاب شده‌ايم».
يكي گفت:« ولي شنيده‌ايم كه عذاب از آسمان مي‌آيد».
-«خداوند متعال از هر جا كه بخواهد عذابش را نازل مي‌كند، حالا چه از آسمان باشد و چه از دريا، و اگر مي‌بينيد از دريا عذاب نازل شده علتش اين است كه همه‌ي شماها به جز من با آن مغازه‌ي كوچكم، رزق و روزي بقيه از درياست و رزق و روزي من هم از شماهاست، اما عذاب كه بيايد تر و خشك با هم مي‌سوزند و خداوند به هر آنچه گفته عمل مي‌كند».
يكي گفت:« حالا چه كار كنيم خدا كه هميشه همه‌‌ي درها را نمي‌بندد بهتر نيست برويم جاهاي ديگر هم سر بزنيم ببينيم حال و روز آنها چه طور است».
شيخ گفت:« برادران، ما دچار عذاب الهي شده‌ايم و تنها كاري كه بايد بكنيم اين است كه تا توان داريم توبه و استغفار كنيم بلكه دل خداوند به رحم آيد و اين عذاب را از ما دور كند، خيلي وقت پيش موقعي كه جوان بودم، توي يكي از روستاهاي ديگر هم عذاب نازل شد، خبرش در همه‌جا پيچيد همه‌ي مردم ده را ترك كردند و براي كار به شهر رفتند و هرجا هم كه آنها كار گير مي‌آوردند آن كار هم سر نگرفت. آنها نفرينشان را با خودشان بردند، پس مواظب باشيد اين خبر نبايد به جايي درز كند و اگر يك غريبه آن را بشنود خبرش به سرعت همه‌جا پخش مي‌شود و آنوقت هيچ كس كار گيرش نمي‌آيد. از فردا مراسم سينه‌زني و روضه‌خواني كنار ساحل انجام مي‌دهيم. هم صبح هم بعدازظهر، شب هم توي حسينيه برگزارش مي‌كنيم، بايد آنقدر توبه و استغفار كنيم بلكه فرجي گشايش كند و اولين قدمي كه بايد برداريم در مورد عامل اين عذاب است».
پيرمرد گفت:«چه كار بايد بكنيم».
-«او را بايد هشتاد ضربه شلاق بزنيم بعد هم بايد اينجا را ترك كند تا او اينجاست وضع دريا هم همين است. او را داخل همين خانه شلاق مي زنيم و بجز ما مردها نبايد كسي خبردار شود. فردا شب، شب احياست، تو بايد او را بياوري».
هشتم محرم بود. همه مردها و زن‌ها كنار ساحل به سر و سينه مي‌زندند. پيرمرد دستهايش را بالا مي‌برد و چنان به سينه مي‌زد كه انگار آنروز در كربلا بوده.
غروب كه شد دريا همچنان سياه و بدبو مانده بود.
آن شب بعد از سينه‌زني مردها خانه شيخ جمع شدند و پيرمرد به خانه خودش رفت و پسرش را كه دو شب بود خانه‌نشين شده را خطاب كرد و او را به خانه شيخ برد بي‌هيچ حرفي پسرش گوشه‌اي نشست و مردي كه كنار او بود خودش را كنار كشيد و با او فاصله گرفت.
شيخ جرم او را گفت و چهار مرد كه قبلاً آماده شده بودند او را گرفتند و به پشت خواباندند و پيرمرد در خود مچاله شده بود آنگاه كه پسرش زير دستان آن چهار مرد گير افتاده بود.
تنها موج حركت شلاق و صداي«شَرَق شَرَق» آن بر گرده پسر سكوت اتاق را مي‌تكاند و پسر مشت‌ها را گره كرده بود و در پس هر ضربه همه فشارش را در آن مشت‌ها و چين‌هاي كنار چشمهايش به بيرون مي‌فرستاد و لبانش مثل دو خشت ترك‌برداشته روي هم افتاده بود بعد از آن شب پيرمرد بياد نمي‌آورد كه در آن لحظات به چه فكر مي‌كرد.
«شَرَق شَرَق»
براي پيرمرد گويي هشتاد سال بود و بعد از اين صدا بود كه برخاست و به سرعت خانه‌ي شيخ را ترك كرد. شايد نمي‌خواست كه مردها بيش از اين شاهد خرد شدنش باشند و حس مي‌كرد تنها يار او در همه‌ي اين سال‌ها درياست كه حالا مي رفت همه زندگي‌اش را از او بگيرد.
آن شب همانجا كنار ساحل بود و تا صبح چشم بر روي هم نگذاشت و در هر پلك زدنش دريا همچنان سياه بود در‌ آن چشم‌ها كه در اين چند روز به عمق كاسه‌شان رسيده بودند. و فرداي آن روز هم كه به خانه آمد فهميد كه پسرش رفته است و نمي‌دانست شيخ چه چيزي به او گفته يا …
روز دهم محرم بود، تا غروب صداي سينه‌زني آن مردم با صداي موج‌ها قاطي مي‌شد و دريا هم‌چنان سياه و بدبو مانده بود.
درست يك هفته بعد، يكي دو تا از مردها به همراه زن‌هايشان با خاطره تلخ عذاب رفتند. حالا در هر روز يكي دوتا از مردها دست زن و بچه‌هايشان را مي‌گرفتند و مي رفتند كه شايد كاري پيدا كنند.
شيخ هم صبح زود يك روز براي هميشه رفت.
تنها مرد كوسه مانده بود و پيرمرد، مرد كوسه كه عازم شهر شده بود، گفت:
«نمي‌آيي با هم برويم».
-«نه تو برو. علت و باني همه‌ي اين بدبختي‌ها منم اين دريا تا قربانيش را نگيرد، عذابش تمام شدني نيست».
چند ماه بعد تنها صداي حوالي ده در آنروز كه مرد كوسه برگشت صداي دريا بود كه خودش را به سر و كول ساحل مي‌ريخت و مي‌رفت و‌ آن بيست خانه گويي هيچ‌گاه ميزبان آدمياني نبوده‌اند از سكوتي كه در لاي آن خانه‌ها پر شده بود و مرد كوسه كه حالا لنگه‌ي باز در خانه پيرمرد را گشوده بود و خانه‌ي پيرمرد همانطور مانده بود با آن اثاثيه‌اش و مرد كوسه در ذهن خود كلنجار مي‌رفت با پيرمرد كه يكه و تنها مانده بود و به تنها جايي كه حدس مي‌زد، رفت.
لنج هم‌چنان استوار ايستاده بود درون آب و حالا بعد از چند ماه تنها صدايي كه درون آن ريخته مي‌شد، صداي مرد كوسه بود كه پيرمرد را صدا مي‌زد. مرد كوسه يكه و تنها ايستاده بود روي لنج و چشم دوخت بر طنابي كه تا دماغه‌ي لنج امتداد يافته بود، ردش را گرفت و طناب را كه سر ديگرش درون دريا بود كشيد. سنگين بود و مي دانست كه چه بالا مي‌كشد و برايش مثل روز روشن بود و آنقدر كشيد كه جنازه‌ي نيمه خورده شده‌ي پيرمرد كه چند تكه آهن به خودش بسته بود، ظاهر شد.
مرد كوسه حتي توان گريه كردن را هم از دست داده بود و مبهوت مانده بود به آن جنازه و كمي بعد خيره شد به دريا و حس تلخي كه پيرمرد نيست تا به حرف هايش گوش دهد و بشنود كه چند ماه پيش يك كشتي نفت‌كش در آن حوالي غرق شده.

عبدالحميد غلامي
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32248< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي